«شـهرداری ایذه در اقـدامـی عجـیـب پـاهـای مـجسـمه جـهـان پـهـلوان تـخــتـی را که دوبـنـده بـر تـن دارد، به عـلـت حفـظ شئـونـات اسـلـامی رنـگ کـرد! ایـن مـجسمـه در میـدان تـختـی شــهـر ایــذه قــرار دارد ...»
---------------------------------
شهردار (به راننده اش) – گفتم از این طرف نرو گوساله!
راننده – ببخشید چشم مرتیکه. حالا مگه چه مرگت شده؟
شهردار – جاکش مگه صد دفعه بهت نگفتم.
راننده – دیوث گفتم ببخشید قربان.
(با پوزش از خوانندگان عزیز، من تصور نمیکنم دولتمردان جمهوری اسلامی با زبان دیگری غیر از این با همدیگر صحبت کنند، ولی برای رعایت عفت کلام سعی میکنم حرف های آنها را فیلتر کنم.)
شهردار – میگم من اگه زن بودم هروقت از این میدون رد میشدم صد دفعه تحریک میشدم. پاهای جهان پهلوان واقعاً تحریک کننده است.
راننده – خب حالا که زن نیستی از چی میترسی؟
شهردار – زن و بچۀ مردم که رد میشن از اینجا. خواهر من مسیرش از اینجاست. نگرانش میشم.
راننده – خواهر شما که شیرزنیه واسه خودش. نگرانی نداره.
شهردار – نه خیر. بابام که مرد خواهرمو به من سپرد. گفت تقی این خواهرت با شوهرش و بچه هاش و نوه هاش، عرض و ناموسشو به دست تو میسپرم. حالا روزی چهار بار خواهرم از دم پاهای لخت جهان پهلوان رد میشه، من نگران نباشم؟ اگه تحریک شد چی؟
راننده – خواهرت از آهن آلات تحریک میشه؟ اونم ازاون فاصله؟
شهردار – چرا تحریک نشه. خودت میگی آهن آلات. از آهنش تحریک نشه از آلاتش که ... جمع آلته دیگه ... من گفتم اگه خودم زن بودم تحریک میشدم.
راننده – خب شما لابد یک چیزیت میشه.
شهردار – آخه من خیلی به کشتی گیرا علاقه داشتم.
راننده – علاقۀ سکسی؟
شهردار – نمیدونم. اصلش از بچگی که میرفتم زورخونه به همۀ باستانی کارا علاقه داشتم. یک مرشد اونجا بود وقتی وارد میشدم برام زنگ میزد. بچه بودم ها. ولی خب. زنگ میزد با سه تا صلوات. بقیه هم همه شون صلوات میفرستادن. مرشد هم بهشون فحش خوارمادر میداد .... بابام منو سپرده بود دست مرشد. خودش مواظب خواهرم بود. ....... حیف که تو دهن لقی!
راننده – حالا چیکار کنیم؟
شهردار – برو طرف اون رنگ فروشیه. بپر پائین یک سطل رنگ آبی بخر از بالا میریزیم رو سر جهان پهلوان که بیاد دوبنده شو بپوشونه پاهاشم رنگ کنه. مواظب باش سبز نخری ها. آبیِ آبی.
راننده – بهتر نیست بریم از همشیره تون بپرسیم چه رنگی کمتر تحریکش میکنه؟
شهردار – نه بابا اون پیرزن دیگه آب مرواری گرفته رنگ تشخیص نمیده، اونم از اون فاصله.
راننده – پس چه جوری تحریک میشه.
شهردار – رانندگیتو بکن مرد. وسط خیابون زدی رو ترمز از من میپرسی خواهرم چه جوری تحریک میشه؟
راننده – نه داداش. جلوی رنگ فروشی هستیم. میگم شما اگر خودت پیاده بشی بیشتر تحویل میگیرند ها.
شهردار – نه نه نه! صاحب این رنگ فروشی منو میشناسه.
راننده – خب البته. کیه که شهردارو شهرو نشناسه عمو.
شهردار – نه. آخه این از زمان زورخونه منو میشناسه. باستانی کار بود پدرسگ. من پدرِ پدرسوخته شو درمیارم بالأخره. ...... آبیِ آبی بگیر .... نگو واسه چی میخوای!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر